جدول جو
جدول جو

معنی سر بخاردن - جستجوی لغت در جدول جو

سر بخاردن
برگرداندن نظر و رأی کسی، مشورت کردن، دچار سرزنش و سرکوفت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر برکردن
تصویر سر برکردن
سر برآوردن، سر برداشتن، سر بلند کردن، قیام کردن، به پا خاستن
فرهنگ فارسی عمید
(حَ شُ دَ)
سر برآوردن که کنایه از یاغی شدن و نافرمانی کردن باشد. (برهان) (آنندراج) ، گذشتن. بررفتن. درگذشتن:
گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی
سخت زود از چرخ گردان ای پسر سر برکنی.
ناصرخسرو.
، بیرون آوردن سر از جایی. بیرون شدن نگاه کردن را. خروج. درآمدن. خارج شدن: کس را از غوریان زهره نبودی که از برج سر برکردندی. (تاریخ بیهقی).
سر برکن ای منوچهر از خاک تا پس از خود
ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی.
خاقانی.
در نتوان بست از این کوی در
بر نتوان کرد از این بام سر.
نظامی.
کین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند
همچون کبوترش برباید به چنگلی.
سعدی.
، سر بلند کردن. بلند کردن سر. سر برآوردن:
خیره چه سر اندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت سر برنکنی دانم.
خاقانی.
گر سر قدم نمی کنمش پیش اهل دل
سر برنمی کنم که مقام خجالت است.
سعدی.
از آن تیره دل، مرد صافی درون
قفا خوردو سر برنکرد از سکون.
سعدی.
تحمل کنان را نخوانند مرد
که بیچاره از بیم سر برنکرد.
سعدی.
گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم
اینچنین یار وفادار چو بنوازی به.
سعدی.
، طالع شدن. ظاهر شدن:
کوکب علم آخر سر برکند
گرچه کنون تیره و در خفیت است.
ناصرخسرو.
سر چو آه عاشقان برکرد صبح
عطر آتش زای زآن برکرد صبح.
خاقانی.
سرو بلند بستان با آنهمه لطافت
هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی.
سعدی.
، داخل شدن. درآمدن. رفتن:
هر لحظه سر به جایی برمیکند خیالم
تا خود چه بر من آیدزین منقطعلگامی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَفِ مُ زَ دَ)
خاراندن سر با سر انگشتان، کنایه از نومید شدن. (برهان) :
درست ناید از آن مدعی حکایت عشق
که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد.
سعدی.
مباد آن روز کز درگاه لطفت
بدست ناامیدی سر بخاریم.
سعدی.
، خجل شدن وشرمنده گردیدن، لطف نمودن. (برهان). لطف کردن. (رشیدی). لطف فرمودن. (آنندراج) ، تعلل و درنگ و اهمال ورزیدن. (آنندراج). توقف و بهانه کردن. (غیاث) (رشیدی). اهمال و تعلل ورزیدن. (آنندراج). بهانه آوردن. (برهان). بهانه. (رشیدی). بهانه کردن. (آنندراج) : نامۀ دیگر بنوشت و گفت آنچه من ترا گفتم باید که سر نخاری و حرب دشمن پیش گیری. (ترجمه تاریخ طبری).
اگر هیچ سر خاری از آمدن
سپهبد همی زود خواهد شدن.
فردوسی.
بدستان بگوی آنچه دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار.
فردوسی.
هیونی تکاور برافکند شاه
به بهرام تا سر نخارد براه.
فردوسی.
مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد.
سعدی.
بسعی کوش که ناگه فراغتت نبود
که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری.
سعدی.
، راغب شدن، حیله و مکر کردن. (برهان). مکر. (رشیدی). حیله آوردن. (آنندراج) ، عاجز شدن در جواب خصم. (برهان) ، تسلی کردن. (برهان) (رشیدی). تسلی دادن. (آنندراج) ، کنایه از نگاه داشتن. (برهان) (رشیدی) (آنندراج).
- به سر خاریدن پرداختن، فرصت سر خاریدن داشتن:
من از خون جگرباریدن خویش
نپردازم به سر خاریدن خویش.
نظامی.
- امثال:
سر خاریدن موش گربه را، به کار خطرناک دست زدن. نظیر: بزی که اجلش میگردد نان چوپان میخورد:
مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند
دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 146)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سر برکردن
تصویر سر برکردن
سر بالا کردن، نافرمانی کردن عصیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خارش دادن سر با نوک انگشت، نومید شدن، درنگ کردن اهمال کردن: سر مخار، عاجز شدن در جواب خصم، خجل شدن، حیله و مکر کردن، بهانه آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
خطای شلیک به سمت بالای هدف در نشانه گیری تفنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
سر خوردن، غلت زدن، خزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
دست خوردن، مورد تصرف قرار گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
بیرون آوردن چیزی از جایی
فرهنگ گویش مازندرانی
خستگی در کردن، رفع خستگی با استراحت
فرهنگ گویش مازندرانی
جفت گیری کردن پرندگان و جانوران
فرهنگ گویش مازندرانی
سرما خوردن، سرماخوردگی
فرهنگ گویش مازندرانی
رها شدن، گسیل شدن، هجوم آوردن، ساختن سقف خانه، تأمین معاش و قوت اهل خانه، سیر کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ترسانیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
به دنبال چیزی گشتن، جستجو کردن، چرخیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
جفت گیری گاوها
فرهنگ گویش مازندرانی
سر ریز کردن، تکان خوردن مایعات در ظرف
فرهنگ گویش مازندرانی
سرزنش شنیدن، حرف خود را نگفتندم فرو بستن
فرهنگ گویش مازندرانی
حرکت کردن، تکان خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ناگهان، برخورد ناگهانی و غیرمترقبه، به صورت ناخواسته
فرهنگ گویش مازندرانی
شوکه شدن، تکان ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی
پنهان شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره شدن پارچه، از کوره در رفتن ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره شده
فرهنگ گویش مازندرانی
جر خوردن، از هم گسستن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره شدن پارچه و لباس، شکاف برداشتن دیوار و غیره
فرهنگ گویش مازندرانی
تکان خوردن آب، هل شدن، ترس ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی
تاخوردن، خمیدگی و خم شدن، چین خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
معلق زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از جلوی کسی گذشتن، راه کسی را بریدن، جلوی راه سبز شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
عمل آوردن و پردازش کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
روبرو شدن، مقابل شدن، ناراحت شدن، برخوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
نر بخاردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سر خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی