سر برآوردن که کنایه از یاغی شدن و نافرمانی کردن باشد. (برهان) (آنندراج) ، گذشتن. بررفتن. درگذشتن: گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی سخت زود از چرخ گردان ای پسر سر برکنی. ناصرخسرو. ، بیرون آوردن سر از جایی. بیرون شدن نگاه کردن را. خروج. درآمدن. خارج شدن: کس را از غوریان زهره نبودی که از برج سر برکردندی. (تاریخ بیهقی). سر برکن ای منوچهر از خاک تا پس از خود ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی. خاقانی. در نتوان بست از این کوی در بر نتوان کرد از این بام سر. نظامی. کین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند همچون کبوترش برباید به چنگلی. سعدی. ، سر بلند کردن. بلند کردن سر. سر برآوردن: خیره چه سر اندازم بر خاک سر کویت گر بوسه زنم پایت سر برنکنی دانم. خاقانی. گر سر قدم نمی کنمش پیش اهل دل سر برنمی کنم که مقام خجالت است. سعدی. از آن تیره دل، مرد صافی درون قفا خوردو سر برنکرد از سکون. سعدی. تحمل کنان را نخوانند مرد که بیچاره از بیم سر برنکرد. سعدی. گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم اینچنین یار وفادار چو بنوازی به. سعدی. ، طالع شدن. ظاهر شدن: کوکب علم آخر سر برکند گرچه کنون تیره و در خفیت است. ناصرخسرو. سر چو آه عاشقان برکرد صبح عطر آتش زای زآن برکرد صبح. خاقانی. سرو بلند بستان با آنهمه لطافت هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی. سعدی. ، داخل شدن. درآمدن. رفتن: هر لحظه سر به جایی برمیکند خیالم تا خود چه بر من آیدزین منقطعلگامی. سعدی
سر برآوردن که کنایه از یاغی شدن و نافرمانی کردن باشد. (برهان) (آنندراج) ، گذشتن. بررفتن. درگذشتن: گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی سخت زود از چرخ گردان ای پسر سر برکنی. ناصرخسرو. ، بیرون آوردن سر از جایی. بیرون شدن نگاه کردن را. خروج. درآمدن. خارج شدن: کس را از غوریان زهره نبودی که از برج سر برکردندی. (تاریخ بیهقی). سر برکن ای منوچهر از خاک تا پس از خود ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی. خاقانی. در نتوان بست از این کوی در بر نتوان کرد از این بام سر. نظامی. کین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند همچون کبوترش برباید به چنگلی. سعدی. ، سر بلند کردن. بلند کردن سر. سر برآوردن: خیره چه سر اندازم بر خاک سر کویت گر بوسه زنم پایت سر برنکنی دانم. خاقانی. گر سر قدم نمی کنمش پیش اهل دل سر برنمی کنم که مقام خجالت است. سعدی. از آن تیره دل، مرد صافی درون قفا خوردو سر برنکرد از سکون. سعدی. تحمل کنان را نخوانند مرد که بیچاره از بیم سر برنکرد. سعدی. گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم اینچنین یار وفادار چو بنوازی به. سعدی. ، طالع شدن. ظاهر شدن: کوکب علم آخر سر برکند گرچه کنون تیره و در خفیت است. ناصرخسرو. سر چو آه عاشقان برکرد صبح عطر آتش زای زآن برکرد صبح. خاقانی. سرو بلند بستان با آنهمه لطافت هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی. سعدی. ، داخل شدن. درآمدن. رفتن: هر لحظه سر به جایی برمیکند خیالم تا خود چه بر من آیدزین منقطعلگامی. سعدی
خاراندن سر با سر انگشتان، کنایه از نومید شدن. (برهان) : درست ناید از آن مدعی حکایت عشق که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد. سعدی. مباد آن روز کز درگاه لطفت بدست ناامیدی سر بخاریم. سعدی. ، خجل شدن وشرمنده گردیدن، لطف نمودن. (برهان). لطف کردن. (رشیدی). لطف فرمودن. (آنندراج) ، تعلل و درنگ و اهمال ورزیدن. (آنندراج). توقف و بهانه کردن. (غیاث) (رشیدی). اهمال و تعلل ورزیدن. (آنندراج). بهانه آوردن. (برهان). بهانه. (رشیدی). بهانه کردن. (آنندراج) : نامۀ دیگر بنوشت و گفت آنچه من ترا گفتم باید که سر نخاری و حرب دشمن پیش گیری. (ترجمه تاریخ طبری). اگر هیچ سر خاری از آمدن سپهبد همی زود خواهد شدن. فردوسی. بدستان بگوی آنچه دیدی ز کار بگویش که از آمدن سر مخار. فردوسی. هیونی تکاور برافکند شاه به بهرام تا سر نخارد براه. فردوسی. مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق در روز تیرباران باید که سر نخارد. سعدی. بسعی کوش که ناگه فراغتت نبود که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری. سعدی. ، راغب شدن، حیله و مکر کردن. (برهان). مکر. (رشیدی). حیله آوردن. (آنندراج) ، عاجز شدن در جواب خصم. (برهان) ، تسلی کردن. (برهان) (رشیدی). تسلی دادن. (آنندراج) ، کنایه از نگاه داشتن. (برهان) (رشیدی) (آنندراج). - به سر خاریدن پرداختن، فرصت سر خاریدن داشتن: من از خون جگرباریدن خویش نپردازم به سر خاریدن خویش. نظامی. - امثال: سر خاریدن موش گربه را، به کار خطرناک دست زدن. نظیر: بزی که اجلش میگردد نان چوپان میخورد: مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 146)
خاراندن سر با سر انگشتان، کنایه از نومید شدن. (برهان) : درست ناید از آن مدعی حکایت عشق که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد. سعدی. مباد آن روز کز درگاه لطفت بدست ناامیدی سر بخاریم. سعدی. ، خجل شدن وشرمنده گردیدن، لطف نمودن. (برهان). لطف کردن. (رشیدی). لطف فرمودن. (آنندراج) ، تعلل و درنگ و اهمال ورزیدن. (آنندراج). توقف و بهانه کردن. (غیاث) (رشیدی). اهمال و تعلل ورزیدن. (آنندراج). بهانه آوردن. (برهان). بهانه. (رشیدی). بهانه کردن. (آنندراج) : نامۀ دیگر بنوشت و گفت آنچه من ترا گفتم باید که سر نخاری و حرب دشمن پیش گیری. (ترجمه تاریخ طبری). اگر هیچ سر خاری از آمدن سپهبد همی زود خواهد شدن. فردوسی. بدستان بگوی آنچه دیدی ز کار بگویش که از آمدن سر مخار. فردوسی. هیونی تکاور برافکند شاه به بهرام تا سر نخارد براه. فردوسی. مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق در روز تیرباران باید که سر نخارد. سعدی. بسعی کوش که ناگه فراغتت نبود که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری. سعدی. ، راغب شدن، حیله و مکر کردن. (برهان). مکر. (رشیدی). حیله آوردن. (آنندراج) ، عاجز شدن در جواب خصم. (برهان) ، تسلی کردن. (برهان) (رشیدی). تسلی دادن. (آنندراج) ، کنایه از نگاه داشتن. (برهان) (رشیدی) (آنندراج). - به سر خاریدن پرداختن، فرصت سر خاریدن داشتن: من از خون جگرباریدن خویش نپردازم به سر خاریدن خویش. نظامی. - امثال: سر خاریدن موش گربه را، به کار خطرناک دست زدن. نظیر: بزی که اجلش میگردد نان چوپان میخورد: مَثَل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 146)